آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان توی شهر عاشقی / کسی سراغم نیومد www.bia-bia.tk 09:00
نوع مطلب : داستان
کوتاه عاشقانه ،
پسر جوان پس از مدتها از
منزل خارج شد . بیماری
روحیه او را مکدر کرده
بود . و حالا با اصرار
مادرش به خیابان آمده
بود . از کنار چند
فروشگاه گذشت .
ویترین یک فروشگاه
بزرگ توجه او را به خود
جلب کرد و وارد شد . در
بخشی از فروشگاه که
مخصوص موسیقی بود
چشمش به دختر جوانی
افتاد که فروشنده آن
قسمت بود . فروشنده
دختر ی بود همسن خودش
و لبخند مهربانی بر
لب داشت . لبخند آن
دختر به نظر خودش
زیباترین چیزی بود
که به عمر دیده بود!
دختر نگاهی به او کرد و
پرسید :
پسر جوان پس از مدتها از
منزل خارج شد . بیماری
روحیه او را مکدر کرده
بود . و حالا با اصرار
مادرش به خیابان آمده
بود . از کنار چند
فروشگاه گذشت .
ویترین یک فروشگاه
بزرگ توجه او را به خود
جلب کرد و وارد شد . در
بخشی از فروشگاه که
مخصوص موسیقی بود
چشمش به دختر جوانی
افتاد که فروشنده آن
قسمت بود . فروشنده
دختر ی بود همسن خودش
و لبخند مهربانی بر
لب داشت . لبخند آن
دختر به نظر خودش
زیباترین چیزی بود
که به عمر دیده بود!
دختر نگاهی به او کرد و
پرسید :
- می توانم کمکتان
کنم؟
در یک نگاه در وجودش
علاقه ای را نسبت به او
احساس کرد ولی هیچ
عکس العملی از خود
نشان نداد . فقط
گفت :
- من یک لوح موسیقی
می خواهم .
یکی را انتخاب کرد و
به دست دختر داد دختر
لوح را گرفت و با همان
لبخند گفت :
- میل دارید این را
برایتان کادو کنم؟
و بدون این که منتظر
جواب شود به پشت
ویترین رفت و چند
لحظه بعد بسته کادو
پیچ شده را به پسر
داد . پسر جوان با
کادویی که در دست
داشت به خانه رفت و از
آن روز به بعد هر روز به
فروشگاه می رفت و یک
لوح می خرید و دختر نیز
لوح را کادو می کرد و به
او می داد . پسر بارها
خواست علاقه خود را به
فروشنده جوان ابراز
کند ولی نتوانست .
مادرش که متوجه تغییر
در رفتار پسر شده بود
علت این پریشانی را از
او جویا شد و وقتی
متوجه علاقه او شد
پیشنهاد کرد که این
موضوع را به خود دختر
بگوید و نظر او را هم
بپرسد . ولی پسر
نپذیرفت او هر بار که
می خواست با دختر
صحبت کند نمی
توانست و فقط با
خرید یک لوح خارج می
شد .
بیماری جوان کم کم
شدیدتر می شد و او نمی
توانست علاقه اش را به
دختر ابراز کند . یک روز
که به فروشگاه رفت
فقط شماره تلفنش را
روی کاغذ نوشت و روی
ویترین گذاشت و خارج
شد! و روز بعد دیگر به
فروشگاه نرفت!
چند روز گذشت و دختر از
نیامدن پسرتعجب کرد
و به یاد شماره تلفن
افتاد و با منزل او تماس
گرفت . مادر پسر جوان
گوشی را برداشت و
وقتی متوجه شد که او
همان دختر فروشنده
است با گریه گفت :
- تو دیر تماس
گرفتی!! ... پسر من دو
روز پیش از دنیا رفت.
دختر بسیار متاثر شد
و از مادر نشانی اش را
پرسید تا او را ببیند .
وقتی به منزل پسر
رسید از مادرش خواهش
کرد که اتاق پسر را
ببیند . در اتاق پسر
انبوهی از لوحهای
موسیقی روی هم چیده
شده بود که کادوی آنها
باز نشده بود!!
مادر یکی از کادوها را باز
کرد و با تعجب داخل آن
یک یادداشت دید که
رویش نوشته بود
" تو پسر مودب و با
شخصیتی هستی و اگر
مایل باشی می توانیم
با هم یک فنجان قهوه
بخوریم . "
یادداشت ازطرف دختر
فروشنده بود . مادر
بسته بعدی را باز کرد
و باز هم همان یادداشت!
مادر گفت :
- پسرم به تو گفته
بودم که اگر واقعا او را
دوست داری احساسات را
ابراز کن و بگذار او هم
بداند که احساسی
نسبت به او داری .
ممکن است او هم به تو
علا قمند و منتظر تو
باشد . بهترین ها | مطالب چیز دار بزرگترین گالری عکس بازیگران نظرات شما عزیزان: 8 شهريور 1389برچسب:, :: 20:54 :: نويسنده : JaVaD
|